از كدوم نقطه جان پرواز گرفتي و تا كدوم خط پيش رفتي و ميروي. باز هم نميدانم! در حيرت آغاز و پايان اين ماجرا، دچار شدم و مثل دايره گرد شدم و به دور خودم چرخيدم و چرخيدم تا عاقبت در مردمكهاي خيس چشمان تو پيدا شدم!
زمين هنوز بوي خاك ميداد. كوچهها، مثل هميشه از ردپاي رهگذران زنده بودند و نفس ميكشيدند. خيابونا، از همهمه عبور ماشينها، گيج و گنگ و منگ بودند. من در آيينه پيش رو نه پشت سرم را ميديدم، نه از شيشه روبهرو چراغ زرد و سبز و قرمز راهنمايي رو. فقط ميديدم كه آن چشمان سياه تا كجا؟ تا كمي مانده به آسمون خدا، منو پرواز ميدادند. از خودم پرسيدم اين چه حاليه؟ پيشتر، پاهايم به زمين چفت بود. سرم به تنم وصل بود. روي زمين خاكي راه ميرفتم. نگاهم به آبي آسمان بود. با همين لهجه مادري، آشنا بودم.
با همين صداي زير و بم مانوس بودم. با سايه خودم همسايه بودم. با آهنگ روز و شب موزون بودم. از صبح تا شام ميدويدم، كار ميكردم، ميخوابيدم، ميخوردم، مينوشتم، مينوشيدم، و در راهي كه زندگي برايم تعريف كرده بود، ركاب ميزدم. همه چيز سر جاي خودش بود. نه كم، نه زياد. انگار دستي از پيش هر چيزي رو سر جاي خودش كاشته بود و اين نظم و ترتيب، اين به ظاهر هماهنگي، منو مثل يك آدم كوك شده، تنظيم كرده بود!
سر وقت پاشو! سر وقت بخور! سر وقت از خونه بزن بيرون! سر وقت كار كن. سر وقت بخواب! حتي روياهايم سر وقت به سراغم ميآمدند. بينوبت در نميزدند! بياجازه وارد نميشدند! بيپروا حرفي نميگفتند، حواسم رو پرت نميكردند. از قالب در نميآمدند و من تصور ميكردم موفقيت، يعني همين كه من زندگي ميكنم.
تا … آن روز … و آن مردمكهاي خيس! انگار آواري از نور چيزي رو در دلم فرو ريخت! نظمي رو كه با قلاب زمان بافته بودم، راهي رو كه قدم به قدم، وجب كرده بودم! شاخههايي رو كه يك به يك، هرس كرده بودم، روزها و شبهايي رو كه لحظه به لحظه شمرده بودم. هر بخشي از زندگيام، به اندازه قبايي بود كه برايش دوخته بودم! دستم به همه ميوههاي درختاني كه كاشته بودم ميرسيد! دامنم از سيبهاي سرخي كه باد از شاخههاي زندگيام ميتكاند، پر بود. اما … يك روز … بعد از آن روز، ديدم كه اي كاش دستم به ستارههايي كه به من خيره شده بودند، ميرسيد. اي كاش ابرهايي رو كه آبي آسمانم رو باراني كرده بودند، لمس ميكرد. اي كاش، زمين خاكيام رو سبز ميكرد. اون وقت بود كه فهميدم اين قامت براي اين روح بيتاب عاشق، كوتاهه! و اين تن، براي اين همه سوداي پريدن، تنگ!
اون وقت بود كه ديدم من در جستوجوي نيمه ديگري هستم. دستي كه بتونه همه عادتهاي منو از ريشه بكنه! همه طرحهاي از پيش پاكنويس شده رو پاك كنه! دستي كه بتونه پيش از هر دستي، منو از شاخه من، بكنه! دستي كه منو در مسير ناشناخته قرار بده. تا بعد از اين پريشونيها، خودم رو پيدا كنم. از قاب تصويري كه ساختم، رها كنه! و مثل جوهري كه در تن خاك فرو ميره، وسيع و گستردهام كنه! مرزهاي ممنوع رو رد كنه و در سرزميني كه نه ريشه در زمينه، نه در نگاه سرگشته آسمونه رها كنه!
بعد از اون روز، من، تو بودم يا ديگري؟! كسي كه نميشد اونو، توي قالب جا كرد. مثل ماهي بيتاب رفتن بودم. از مشت هر عادتي، سر ميخوردم و ميگريختم. مثل باد همه جا بودم و هيچجا نشاني از من نبود. مثل آب روان بودم و در حال حركت مدام. مثل ابر پيوسته در حال باريدن. مثل خاك در حال بارور شدن، جوانه زدن، روييدن. مثل خورشيد، هم روز بودم، هم شب. مثل ماه، گاه حاضر بودم، گاه غايب. در جمع بودم و تنها. مثل اشك، هم غم بودم و هم شادي. بعد از اون روز هم بودم و هم نبودم. دلم در هواي كودكي بال و پر ميزد. از اسارتهاي بزرگي رها بودم. دلم گاه بادبادكي ميشد ولگرد، روي پشتبامها. گاه بادكنكي پر از هواي زندگي، گاه مثل قاصدكي در رقص، گاه مثل قطره اشكي وقت نماز. گاهي فرياد شوقي از ته دل. گاه شهد لبخندي بر لب، دلم گاهي كبوتري بود معصوم، گاهي عقابي بلندپرواز و زيرك! دلم ميخواست، ساده باشد، گاهي وقت نوشتن، دستم خط بخورد. گاهي ميون جماعتي كه منتظرند تو راست راه بروي، زمين بخورد و با خنده از جا برخيزد. دلم ميخواست به دنبال يك توپ كه ناگهان از عرض كوچه به آن طرف كوچه پرتاپ ميشد، بدود. پاي برهنه روي آسفالت خيابون راه برود. دلم ميخواست هميشه كودك بماند. دلم بعد از اون روز … آرزوهاي كوچك بسياري داشت.
بعد از … اون روز، زير و زبر شدم. همه چيزهايي كه خيرهكننده بود، همه رنگهايي كه خيالي بود و همه آرزوهايي كه طلايي بود، در برابر معصوميت نگاهي كه به من دوخته شده بود، رنگ ميباخت و بيرنگ ميشد. من در اون نگاه، عظمت زمين خاكي و شكوه آبي آسماني رو ديدم. بعد از … اون روز من در مسير جذبههاي نابههنگام تو، ناگزير به تسليم و سرسپردگي بودم. جذبهاي كه بيهيچ تفسيري تو رو ميربود و حقيقيترين لحظه، زنده بودن بود. وقتي كه تو بيهيچ دخالتي از تعبير ذهن به آنچه ميبيني، جذب بشي، رازي از حقيقت اون موجود وارد روح تو ميشه و اگر تو در مسير ناشناختهها، بيهراس گام برداري هديهاي از هستي دريافت ميكني كه از اون لحظه به بعد هميشه در حال شگفتي خواهي بود.
وقتي در جاده سرنوشت با شگفتي گام برداري، چيزهايي ميبيني كه شايد بسيار ساده و بياهميتاند. ولي هر كدوم از اونا پيام مهمي رو براي تو سوغات ميآورند. رازي كه مردمكهاي خيس تو به من گفتند. راز بزرگ سرسپردگي رو، بيهيچ طرح و نقشهاي از پيش طراحي شده! تسليم محض! رهايي و آزادي در وسعت آبي آرام! مثل طعم شگفتي! رها شدن در افسون زندگي! دل دادن به هر نشاني از زيبايي!
در لحظههاي غفلت زماني كه ذهنم از توهم دانايي پر بود، روح زندگي فرصتي داد تا من در نگاه تو، نهايت شادي رو احساس كنم. زيبايي هوش رو ببينم و طعم حيرت رو بچشم. در همون لحظه بود كه من پيلههاي به دور روحم تنيده رو، ديدم! و در نگاه تو شكوه سادگي پرواز يك شاپرك رو احساس كردم. تو مثل بهانهاي براي بودنم شدي! منو ساده كردي. كفشهام رو از پا درآوردي. بيپروا وارد شدي. بياجازه در زدي و ناغافل به سراغم آمدي. تو مثل يك روياي بياجازه، خالص و ناب بودي.
تو همون نقطهاي بودي كه آغاز شد. نگاهي كه نگاه خدا شد. نگاهي كه همواره در زندگي، در ازدحام روزهاي تكرار، گم شده. نگاهي كه رمز آزادي ذهن از قيد تعلقاته. نگاهي كه از پشت ديوارهاي بلندي كه از ترديد براي خودت ساختي عبور ميكنه و تو رو به ساحت امن يقين وصل ميكنه!
نگاهي كه به يادت ميآره كه تو بارهاي زيادي بر شانههاي خودت آويختي. رها و سبكت ميكنه. دلير و جسورت ميكنه. شوق زندگي تو رگهات ميشه، عطر خوش وصال ميشه. پيش درآمد آوازي در مقام عاشقي ميشه.
پس از كجا … اين راه طولاني … كوتاه شد؟ پس از كجا … زردها … سبز شدند؟! پس از كجا … سايهها كوتاه شدند، نيلوفرها، شكوفا شدند و بهار، با نويد وصل و پيوند برايم آغاز شد؟!
فقط از يك نقطه! نقطهاي كه تو براي لحظهاي به من خيره شدي و به روح زندگي فرصت دادي تا با من حرف بزنه و راز بزرگ رو براي من فاش كنه. لحظهاي بسيار كوتاه، به كوتاهي همون لحظه كه چشمهاي من به چشمهاي تو وصل شد. بعد از اون روز … اون مردمكهاي سياه! … آه … آن مردمكهاي خيس.
منبع:هله پتگر-مجله موفقیت